لنورای بیچاره عقب یک لیموزین خیلی بزرگ لم داده بود، آنقدر ناراحت بود که ولو شده بود روی صندلی تمامچرمی ماشین و با پا به یکی از درها میکوبید. با اینکه مامان و بابای خیلی ثروتمند و پرستار حواسپرتی داشت، و با وجود همهی چیزهایی که داشت، ناراحت بود. مامان و بابا وقتی مسافرت میرفتند لنورا را به پرستارش میسپردند. معمولاً داشتن پرستار سربههوا عالی است، اما اینیکی اصرار داشت سوار بر لیموزین والدین لنورا کل شهر را بگردد و لنورا را هم پشت سر خودش بکشاند تا بتواند به دیدن دوستانش برود و خرید کند و مشغول هر کار کسلکنندهی دیگری شود که آدمبزرگها میکنند. لنورا مجبور بود همهجا همراهش برود. کلافه بود، کلافه، کلافه.
هر کاری میتوانست میکرد که تابستان باحالی داشته باشد. مادرش مشغول انتخاب پرزرقوبرقترین پیراهنهایش برای سفر بود. لنورا را نمیبردند. رفت پیش مادرش و گفت: «اینجا رو ببین! مرکز کیهانشناسی دستیار میخواد. میتونم برم!»
مادرش گفت: «چرت نگو، لنورا!»