هنوز هم میتوان بلند خندید و آرام شد آلارم ساعت را برای هشتمین بار متوقف کردم. قطرههای کوچکِ باران روی شیشۀ پنجرۀ اتاقم، یکی پس از دیگری در هم حل میشدندد. مثل حلشدنِ رنگِ آبیِ آبرنگ در آب. همینقدر همگن، آرامشبخش و توصیفنشدنی. درست مانندِ یک سقوط. سقوطی شجاعانه و زیبا از قطرههای کوچک. پتو را دور خودم پیچیدم و چشمهایم را بستم تا صدای این سقوط آرامم کند و با یقینِ بیشتر، باور داشته باشم، سقوط نیز میتواند زیبا باشد. گوشی تلفنم را از لابهلای ملحفهها و بالش بیرون کشیدم، علاوه بر هشدارِ صبحگاهی، بیست تماس بیپاسخ از سرای سالمندان داشتم. از دیدنِ این همه تماس شوکه نشدم، چون دلم میخواست امروز را برای افکار مثبت و حسِ خوب آماده کنم و از شبِ گذشته گوشی را در حالت سکوت قرار داده بودم. پیامهای تبلیغاتی را با کراهت و نخوانده، پاک کردم. وسوسهها را با خودم قویتر کردم، تا اینترنت را روشن کنم و در فضای مجازی سَرَکی بکشم، ولی از این کار نیز صرفهنظر کردم. نفسِ عمیقی کشیدم و چون میدانستم کسی در خانه نیست، کودک هیجانزدۀ خودم را آزاد کردم و با آن موهای به هم گره خورده و پیراهنِ گشادِ بلند، جیغ کشیدم و روی تخت بالا و پایین پریدم. حس رهایی را برای دومین بار در همین چند ساعتِ روز تجربه کردم. بلندتر فریاد کشیدم، محکمتر و بیمهاباتر تکرار کردم. ((غزاله زندگی را آسان بگیر.)) ((آسان بگیر، آسان بگیر و لبخند بزن.)) ((لبخند بزن.)) زمانی که برای همیشه تصمیم گرفتم از غمها دور شوم و اتفاقات خوب را برای خودم رقم بزنم، شاید فقط در حدِ یک تصمیم، مبهم و انجامنشدنی بود، ولی در نهایت بیشتر از قبل آسیبپذیر شدم. چون نمیتوانستم تصمیمها را هدایت کنم. تصمیمها همیشه حاویِ قدرت هستند، چه خوب چه بد. از کنارِ هشدارهای ناگهانی زندگی، به سادگی نباید عبور کرد. گاهی این هشدارها امیدبخش هستند. هشدارهای منفی و مثبت در ذهن شلوغ بازی میکنند. پرداختنِ نادرست به این هشدارها، ما را به اشتباه میاندازند. ما را غرق در رویایی میکنند که ما آنها را به واقعیت تبدیل میکنیم. چه کسی میداند در هر لحظه، چه رویایی او را در واقعیت به خطر میاندازد؟ واقعیت و حقیقت، همان زندگی است. همان نفسکشیدن است. همان زمانی است که به راحتی هدر میدهیم.