رؤیای خیس ذهنم چنان مشوشم کرده که لحظهای آرامم نمیگذارد. چشمهایی به رنگ عسل، چشمهایی که همراه لبهای خندانش میخندد، آرام و من چه شیفته این نگاهم... و صدایش... فکرم، ذهنم، روحم، مدتهاست اسیر مردی شده که در برابرش هیچگونه مقاومتی ندارم و نگاهم، دستم را رو میکند...
ای کاش میتوانستم خوددار باشم، ای کاش میتوانستم لرزش صدایم را و لرزش قلبم را از او پنهان کنم، از مردی که نگاهش تسلیمم میکند... همیشه تسلیمم میکند! وای صدایش... و ترس، ترس از دست دادنش! یا اصلا نداشتنش! یا... ای کاش میتوانستم نگاهش را باور کنم! ای کاش لبخندهایش به من میگفت... ای کاش سالها زودتر متولد شده بود، ای کاش سالها زودتر در کنارم بود آن وقت به هیچ قیمتی از دستم نمیداد!
باور کنم؟ گفت تمام وجودش مرا طلب میکند. آیا راست میگفت؟ گفت دوستم دارد؛ از همان روزهای اولی که مرا دیده! گفت زیبا هستم، خوش صحبت، جذاب، خوش هیکل و هیچ مردی نمیتواند از کنار من به آسودگی بگذرد و او هم از این قائله مستثنی نیست. او راست میگفت؟ میگفت یا باید مرا نادیده بگیرد و نبیند یا اگر هستم فقط برای او باشم و اگر مرا ببیند دیگر مقاومت نخواهد کرد. میگفت دلش میخواهد تصاحبم کند؛ کامل اما... گیجم، سردرگم و پریشان! او فقط به خلوت میاندیشید و من به عشق. او میگفت خلوت هم جزء جداییناپذیر عشق است. او باور داشت که فقط در کنار خلوت میتوان به عشق هم دست پیدا کرد اما من چه... میترسم! حتی لحظهای که گفت نگاهش کنم، نکردم... چرا نگاهش نکردم؟
ترسیدم؟ خجالت کشیدم؟! به هر حال نگاهش نکردم! اما نگاه او پر از تمنا بود و نگاهی پر از... عشق! من از او عشق طلب میکردم او از من خلوت و من هنوز حیرانم که آیا این دو در کنار هم جا میگیرند؟
گاهی فکر میکنم که او به جز من به دیگری هم میاندیشید! فکر میکنم که او... کاش میشد فقط مرا دوست میداشت! اما او راست میگفت؛ روی این ارتباطها نمیتوان حساب کرد! چهار ماه، پنج ماه، یک سال، دو سال... و یأس تمام ناشدنی! ای کاش منعی وجود نداشت! اما نه... من تن به خواستههای او نمیدهم... مقاومت میکنم حتی اگر عاشق باشم... آری تو میتوانی، تو باید بتوانی مقاومت کنی... عشق حرمت دارد پس عشقت را برای خودت پاس بدار و بگذار در دلت بماند اما با ننگ آمیختهاش نکن.
فهیمه سلیمانی