بیش از صد سال پیش، در زمان چراغ توری و نور شمع، زمانی که مغازهها پیشخانهای چوبی داشتند و شهرها پر از اسب بود، دختربچهای متولد شد. هیچکس، بهجز مادر آن دختر، از تولدش خوشحال نشد. پدر دختر از بچهها، حتی بچهی خودش، خوشش نمیآمد. پیتر، برادر دختربچه، تنها سه سالش بود و نیاز به وجود آدمهای بیشتر در دنیای خودش را درک نمیکرد.
اما مادر دختربچه خوشحال بود. او نام دخترش را کِلاریسا گذاشت، همنام مادر گمشدهی خودش. در گوش بچه زمزمه کرد: «صاف و زلال. معنی اسمت اینه کِلاری، صاف و زلال.»
کلاری سه روزش بود که مادرش از دنیا رفت. آدمها حرفهای بسیاری دربارهی این مصیبت بزرگ زدند که بعدها از گفتن بعضی از آنها افسوس خوردند، بعدها که کمتر اشک میریختند و بیشتر در آن خانهی کوچک سنگی ابروهایشان را از سر نگرانی چین میانداختند، همان خانهای که دختربچه در آن بدموقع به دنیا آمده و مادرش هم بدموقع از دنیا رفته بود. چون همانطور که پدرش در خلوت گفت (البته اگر حضور بچهای را که یک هفتهاش بود به حساب نیاوریم)، کلاری اسباب زحمت بود. پدرش بهتلخی اضافه کرد که اگر قرار بود آن اتفاق بیفتد، یعنی اگر قرار بود مادر کلاری بمیرد، پس چه حیف که کلاری هنوز...