جید، دختری سختکوش است که تلاش میکند در دنیایی که انگار قصدش شکست دادن اوست، موفق شود. او میداند که باید از همهی فرصتهای پیش رویش استفاده کند. و همیشه همین کار را کرده است؛ جید هر روز سوار اتوبوس میشود و به مدرسهای خصوصی میرود که در آن احساس غریبگی میکند، ولی از طرفی فرصتهای زیادی هم در اختیارش قرار داده است.
ولی جید فکر میکند شاید بهتر بود بعضی از این فرصتها پیش نمیآمدند، مثلاً برنامهی مشاورهای برای دخترهایی که «در معرض خطرند». سیاهپوست بودن مشاور جید باعث نمیشود او حال و روز جید را درک کند. چرا همه فکر میکنند جید همیشه به کمک نیاز دارد؟ کسی که همه میخواهند دستش را بگیرند؟ ولی وقتی پای یک بورسیهی تحصیلی در سال آخر دبیرستان وسط میآید، جید چطور میتواند مخالفت کند؟