پدرم وحشتزده به من گفت: «هنوز نمیتونیم از خونه بیرون بریم.» نگاهش حیران و لرزان بود. در زیرزمین بودیم. در سرداب ریشه؛ خانهی خانوادگی. همه با هم. سرتاپا خاکی. از شدت دود به سرفه افتاده بودیم، اما پدر چشمش فقط به من بود. میتوانستم صدای خواهر کوچکم پِرا را بشنوم که ترسان میپرسید: «بابا چشه؟ چرا با دستهاش اون کار رو میکنه؟»
تصویر ذهنیام ناپدید شد، فقط به اتفاقِ در حال وقوع نگاه میکردم. خانوادهام آنجا گیر افتاده بودند؛ پدرم، دوتا از داییها، یکی از خالهها، سه خواهر و دو برادرم. تعدادی از همسایهها را هم آنجا دیدم. چرا همه آنجا جمع شده بودند؟ وسط اتاق دور هم جمع شده بودند، همدیگر را بغل کرده بودند، خودشان را پیچیده بودند در شالهایشان و سعی داشتند پناه بگیرند، میگریستند، اشکهایشان روی اوتجیزِ پوستشان میچکید، دعا میخواندند، سعی میکردند با اسطرلابهایشان تماس بگیرند و کمک بخواهند. دستههای علف آبی، کپههای سیبزمینی، کیسههای تخم کدو، خرمای خشک و ادویهدانها گوشههای اتاق انبار شده بودند. دود از دیوارها و سقف کنفی سرداب به داخل میآمد. یک پهپاد امنیتی قدیمی که پیش از تولد من از کار افتاده بود، هنوز گوشهای افتاده بود و رویش حصیر کشیده بودند.