یکی بود یکی نبود. در زمانهای خیلی قدیم در یک روستایی در دل کویر، خانم گلیِ مهربونی به همراه یک دانه پسرش «حسنی» در کلبهی کوچکی که داشتند زندگی میکردند. حسنی پسر عجولی بود و همیشه در کارهایش عجله میکرد. یک روز حسنی مثل همیشه با عجله پیش خانم گلی رفت و گفت: «ننه لباسهاتو جمع کن که باید به شهر بریم. اوستا نقی یه کار خوب برام پیدا کرده و گفته سریع خودتو به شهر برسون.»
- از متن کتاب-