تمنای بیخزان روایتهای زهرا سلیمانیزاده، از رزمنده مدافع حرم شهید مهدی حسینی به قلم شیرین زارعپور است. در قسمتی از کتاب میخوانیم: «پیکانی به رنگ آبی جلویمان ترمز کرد، طوری که آبِ کف کوچه روی چادرم پخش شد. سرم را بلند کردم چندتا بد و بیراه بارش کنم که دیدم از زیر پوشیه فقط خودم میشنوم و سارا. اما نه، انگار او بود. چشمم افتاد به لبخند مهربانی که روی لبهایش جا خوش کرده بود. با حرص نگاهش کردم. او مرا نمیدید. شیشهی ماشین را داد پایین و گفت «دارم میرم خونهی شما. میرسونمتون.» به سارا نگاه کردم تا نظرش را بپرسم. سرش را به علامت موافق پایین آورد. بعد از کمی مکث، هر دو سوار ماشین شدیم.شما. میرسونمتون.» به سارا نگاه کردم تا نظرش را بپرسم. سرش را به علامت موافق پایین آورد. بعد از کمی مکث، هر دو سوار ماشین شدیم. خواستم عقب بنشینم که درِ سمت شاگرد را باز کرد. ناچار شدم به درخواستش احترام بگذارم. این اولینباری بود که اینقدر نزدیکش شده بودم. قلبم اوضاع خوبی نداشت.