مدادم را گذاشتم و دوروبرم را خوب نگاه کردم.
بچههای کلاس شمارهیک هنوز داشتند توی دفترچههاشان چیز مینوشتند.
من زیرزیرکی لبخند زدم.
بعد خیلی یواش دولا شدم زیر صندلیام.
بعدش دستم را دراز کردم و درِ این چیزِ براقِ نو را برداشتم که اسمش هست ـ
مِی داد زد «ظرف ناهار! جونی جونز دوباره درِ ظرف ناهارش را باز کرد، آقای لولو! ولی شما گفتی بهش که دیگر این کار را نکند! یادت هست؟»
مِی یک دختر دهنلق است که کنار من مینشیند.
راستش اصلا این دختر برای من مهم نیست.
-قسمتی از متن کتاب-