یکی بود یکی نبود. در یک روستای کوچک پسرکی زندگی میکرد به اسم قُلی. قلی پسری تنبل و تنپرور بود و به جای این که وقتش را صرف کار کردن کند در خانه دراز میکشید و دست به سیاه و سفید نمیزد. او همیشه در فکر و خیال به سر میبرد و رویابافی میکرد. قلی باخودش فکر میکرد که یک روز رییس ده میشود و به همه دستور میدهد و از این فکر و خیال لذّت میبرد...
-قسمتی از متن کتاب-