از خواب مصنوعی که بیدار شدم، اولین چیزی که شنیدم صدای مامان بود.
«هی، لن... هی... بیدار شو لن.»
داشت با نوک انگشتانش بهآرامی موهای روی پیشانیام را کنار میزد. چشمهایم را باز کردم و دیدم لبخند میزند. من هم در جوابش لبخند زدم و نشستم.
و بالا آوردم.
یا حس کردم دارم بالا میآورم. البته که شکمم خالی خالی بود. نمیشود بیست سال در خواب بود، آن هم با شکم پر! مامان سطلی جلوی صورتم گرفته بود و فقط عق میزدم.
آرام زد پشتم و گفت: «اشکال نداره. همه وقتی از خواب مصنوعی بیدار میشن، حالت تهوع دارن.»