حالا اگر دوست داشته باشید برای آنکه گوشهای از مهارت و تردستی بسیارم را نشانتان دهم، نوبت یک امضای سیاه میرسد. تاریکترین لحظۀ پیش از غروب آفتاب بود.
این بار سراغ مردی حدوداً بیستوچهار ساله رفته بودم. از بعضی جهات تجربۀ خوبی بود. هواپیما هنوز هم سرفه میکرد. دود از هر دو ریهاش بیرون میزد.
هنگامیکه سقوط کرد سه زخم عمیق در چهرۀ زمین ایجاد شد. حالا بالهایش مانند دو دست قطع شده بودند. این پرندۀ آهنی کوچک دیگر بال بال نمیزد.
به قیمت بالاش نمیارزه، آغازش خوب نیست و طبعا هیتلر رو مسئول همه بیچارگیها و بدبختیها معرفی کرده.
اما کشش داره، هم لبخند به لبتون میاره و هم ناراحتتون میکنه.
دوستش داشتم.