درست است که من و نائومی دوقلو هستیم، اما فهمیدن اینکه در ذهن نائومی چه میگذرد، خیلی سختتر است. من عاشق حرف زدن هستم، اما او همیشه ساکت است... حتی وقتی خوشحال یا ناراحت است، یا از چیزی ترسیده، یا هر حس دیگری دارد. بااینحال، من میتوانم ببینم هر احساسی چه تفاوت کوچکی در او به وجود میآورد. وقتی خوشحال است، گونههایش سرخ میشود؛ وقتی ناراحت است، از پنجره به بیرون خیره میماند؛ و وقتی میترسد، خودش را به سمت من میکشد، طوری که انگار به مراقبت من نیاز دارد.