خاطرات اصلی من از دوران کودکی دلخراش است. کلاس سوم بودم و برادر بزرگترم کلاس پنجم، یک بعدازظهر هنگامی که داشتیم از مدرسه به خانه میرفتیم، راننده مستی به برادرم زد و او را کشت. او بچه واقعاً بااستعداد خانواده بود و من اغلب درشگفتم که اگر زنده بود چه دستاوردهایی میتوانست داشته باشد.
از آن حادثه تأثیرگذار تاکنون، همواره شخصی بسیار جدی بودهام. فکر میکنم با مرگ برادرم دیدگاهم نسبت به جهان تکامل یافت، هرچند که فقط هشت سال داشتم. همواره این حس را داشتهام که زندگی چهقدر کوتاه و شکننده است و این باور، بهجای آنکه ناتوانم سازد، هر روز به من انرژی میدهد و یاریم میسازد تا بر موارد واقعاً مهم تمرکز کنم.