برخی از مشکلاتِ شاید نامحسوس و در عین حال مهم در زندگی ما، میتواند ریشه در فقدان یک وضعیت داشته باشد. وضعیتی که ممکن است کمی سادهلوحانه یا حتی غیرجدی به نظر برسد، اما برای شکوفایی و پیشرفت ما بسیار مهم است؛ احساس «شور و هیجان».
وقتی شور و هیجانی نداریم، به این معنا نیست که همهچیز در اطراف ما بسیار بد است، چرا که شاید دارای شغل، دوستان، خانواده و چیزهای دیگری باشیم. فقدان شور و هیجان، فقط به این معنا است که زندگی در بسیاری از سطوح طعم و مزهای ندارد. اتفاقاتِ موجود، تکراری، روزمره و تهی از شور و شوق به نظر میرسند؛ گویی صرفاً از روی اجبار و بدون هیچ اشتیاقی در حال سپری کردن روزها یا انجام کارهایمان هستیم. انگار که آنجا هستیم اما واقعاً حضورمان یک حضور قلبی و روحی نیست. گویی که عمیقاً از چیزی راضی نیستیم؛ مثلاً ما به وظایفمان عمل میکنیم، یعنی وظیفهشناس و مسئولیتپذیر هستیم، اما در عین حال، عمق وجودمان ناراضی است. بدون اینکه بخواهیم چیزی را در این موارد زیادی احساسی نشان بدهیم، میتوان گفت که انگار داخل قفس هستیم. یا میتوان در این مورد از استعارهی دیگری استفاده کرد؛ میتوان گفت که انگار دور خودمان چمباتمه زدهایم، انگار که دست و پایمان آزاد نیست. گویی که با انواع کمرویی، کرختی و نیروی بازداری از احساسات از پا در آمدهایم.