فصل بهار تازه شروع شده بود و صدای پرندههای مهاجر به گوش میرسید. مینا در حیاط خانهشان که از دیوارهایی کاهگلی ساخته شده بود در حال نقّاشی کشیدن بود. مادر مینا - آذرخانم - او را صدا زد و گفت: «دختر قشنگم! ناهار حاضر است، بیا خانه.» مینا که داشت با مداد رنگی سبز، چمنها را رنگ میزد، جواب داد: «حتماً باز هم سوپ!!» مینا وقتی کنار سفره نشست گفت: «مامان! کی میشود که غذای ما هم قورمه سبزی، گوشت و لازانیا باشد!؟» آذر خانم وقتی حرفهای دخترش را شنید اشک توی چشمهایش جمع شد و به مینا گفت: «مامان جان! ما باید خدا را شکر کنیم که تنمان سالم است.»
-قسمتی از متن کتاب-