صدای صلوات مهمانان در مجلس عقد پیچید. عاقد با صدای رساتری پرسید: «سرکار خانم فاطمه خداداد مطلق، برای بار سوم میپرسم، آیا وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید، یک جام آیینه و شمعدان و مبلغ هفتادهزار تومان وجه رایج جمهوری اسلامی ایران به عنوان مهریه، به عقد دائم آقای یدالله خدادادمطلق درآورم؟»
عروس خانم بهآرامی گفت: «بله.»
صدای هلهله و شادی مهمانان در حیاط خانه خالهام به هوا رفت. با پخش شیرینی، پذیرایی هم شروع شد. همه تبریک میگفتند و آرزوی خوشبختیمان را داشتند. جشنی مختصر و سنتی بود. اقوام و خویشان بودند. با فاطمه خانم به عقد هم درآمدیم. فاطمه را از بچگی میشناختم. نوه خالهام بود. مادرم پیشنهاد داد و من هم پسندیدم. به خواستگاریاش رفتیم و ایشان هم موافقت کرد با هم زندگی کنیم. از یک ایل و تبار بودیم. سال سوم راهنمایی را پشت سر گذاشته بود. نام خانوادگیمان هم مشترک بود؛ چون فامیل هم بودیم.
-بخشی از کتاب-