در یکی از روستاهای دوردست گروهی از حیوانات اهلی کنار یکدیگر به خوبی و خوشی زندگی میکردند. بزرگترها دنبال کار و تلاش بودند و بچّهها هم دنبال بازیگوشی. چند سالی گذشت و بچّهها بزرگ و بزرگتر شدند. تا اینکه یکی از روزها، الاغ مهربان رو کرد به دوستانش و گفت: «عَرعَر، آهای اسب موحَنایی! آهای گوسفند پشمالو! آهای سگ نگهبان! بچّههایمان دیگر بزرگ شدهاند، باید به فکر درس و مشق آنها هم باشیم، پس اینها کی میخواهند درس بخوانند و باسواد شوند!؟»...
-قسمتی از متن کتاب-