میخواهم اعترافی کنم. درواقع، دو اعتراف. اول اینکه از دویدن خوشم نمیآید. دوم اینکه کفشساز بدیام. میخواهم بگویم این کاری نیست که مانند کارهای دیگر در آن مهارت داشته باشم. بسیار خب، دیگر اعتراف کردم. حالا حالم بهتر است.
هرچند این حرفها در کتاب کفشساز، که دربارهی بنیانگذار ریباک نوشته شده، ممکن است برایتان کمی گیجکننده باشد، امیدوارم کمی کنجکاوکننده هم باشد. حتماً کنجکاو شدهاید. داستان من یا داستان ریباک، مانند سایر داستانهای مرسوم، تجاری نیست که دربارهی سختکوشی من و سیوپنج سالی باشد که قوز میکردم و کفشهای کارخانه را طراحی و تعمیر میکردم. روایت سفر بیخطر و برنامهریزیشده یا خطرکردن سر میلیونها پوند و دست آخر موفقشدن هم نیست، دربارهی انگیزش و اهمیت به چنگآوردن شانسی است که درِ خانهتان را میزند.