با وقار و متانت حرفهایام پاسخ دادم: «منظورت چیست؟» خانم اِس با شک و تردید نگاهم کرد و گفت: «منظورم چیست؟ همان که گفتم! فکر میکنم که عاشق شما هستم. ببین، کار را از اینکه هست سختتر نکن. خواهرم که تحت درمان قرار دارد گفت که باید به شما بگویم.»
ناگهان ابعاد اتاق مشاورهام حتی کوچکتر به نظر میرسید. گلویم خشک شده بود و ضربان قلبم از گوشهایم قابللمس بود. با احتیاط فراوان دربارهی گزینههایم فکر کردم. البته میتوانستم با فریاد از دفتر بیرون بروم (واکنشی که با وضعیت عاطفی آن لحظهام کاملاً تناسب داشت). میتوانستم به همان شکلی که روانکاوم با من رفتار میکرد ساکت و رمزآلود باشم. میتوانستم به او توضیح بدهم احساسهای او شکلی از مقاومت در برابر درمان است و بگویم دست از این احساسها بردارد. میتوانستم خوندماغی ساختگی را بهانه کنم و بگویم بعد از رسیدگی به آن دوباره برمیگردم (که حداقل کمی زمان برای خودم میخریدم تا فکر کنم).