نشسته بود میان حیاط، روی تخت چوبی زیر درختان نارنج، کمی آن طرف تر از حوض آبی. موهای سیاهش را بافته بود. پیراهنش گل دار بود، گل های بهاری صورتی با برگ های سبز...
میان انگشتانش انار سرخ بزرگی را می فشرد و دل خون می کرد، درست مثل من!
قناری زرد در قفس سفیدش آویزان به شاخه ی بالای سرش چهچهه می زد. انگار در وصف زیبایی او می خواند.
چشم های درشت سیاهش به ناکجا خیره بود. میان آن همه زیبایی، میان گلدان های شمعدانی، درختان سرسبز، فرش های دست بافت، کنار سینی مسی پر از انار سرخ تر از سرخ. او انگار ملکه ی زیبایی ها بود... اصیل، دلربا و دست نیافتنی!
و زندگی من از همان جا شروع شد... میان همان نگاه مات و سرخی انار.