یکی بود یکی نبود. روزی از روزها، در شهر زنبورها وقتی «زیزی» و دوستانش در حیاط مدرسه مشغول بازی کردن بودند، آقای مدیر با چوب بلندی که در دستش بود وارد حیاط شد و با صدای بلند گفت: «بچّهها، دوشنبهی هفتهی آینده قراره یک مسابقه هیجانانگیز توی مدرسه برگزار بشه که همهی شما باید شرکت کنید. مسابقهی پرش از روی گل آفتابگردون، همگی برید و خودتون رو برای روز مسابقه آماده کنید.»