یکی بود یکی نبود، در شهر بزرگ دیوها سلطان دیوی زندگی میکرد که خیلی بد سلیقه و زودرنج بود. روزی از روزها سلطان به وزیرهایش دستور داد تا به شهر بروند و یکی از ماهرترین خیّاطهای شهر را پیدا کند تا بهترین لباسی را که تا حالا هیچ کس آن را ندیده و برای روز عروسی یک دانه دخترش که پنج روز دیگر بیشتر وقت نداشت برایش بدوزند. او میخواست در روز عروسی دخترش با زیباترین لباسی که تنش میکند بدرخشد و همهی چشمها را به خودش خیره کند.