اولین خاطرهام چیزی پیشپا افتاده است: یک روز مادر مرا برای خرید به محلۀ ویسوچانی در پراگ برد و از من خواست یادش بیاورم که برای پدر روزنامه بگیرد. این مسئولیت از نظرم چنان پراهمیت جلوه کرد که هنوز آن را در ذهن دارم. هرچند اسم روزنامه را فراموش کردهام.
والدینم دو اتاق و یک آشپزخانه را از خانهای اجاره کرده بودند، که علاوه بر ما صاحبخانه و یک سگ شکاری با نام شکوهمند «لُرد» در آن به سر میبردند. پرندگان، عمدتاً زاغها و توکاها، در باغِ خانه لانه میساختند. وقتی چهار پنج ساله هستی زمان بیانتها به نظر میآید، و من ساعتها به تماشای جستوخیز یک زاغ در میان چمنزار مینشستم، تا آنکه پیروزمندانه کرمی از زمین بیرون میکشید و با آن به لانهاش در بیشۀ سروهای متراکم باز میگشت، یا دانههای برف را مینگریستم که چگونه بر بام چوبی همسایه مینشست. بام دانههای برف را میبلعید تا آنکه سیر میشد، و تنها پس از آن اجازه میداد سفیدی اندک اندک بر سطح سیاهی انباشته شود.