درباره مجموعه شاهکارهای 5 میلی متری، مزرعه ی سنگی جلد 12
تصور جویی از اولین باری که خانه را دیده بود، مانند عکسی قدیمی و پوسیده، مبهم بود. در طول جنگ جهانی دوم، خانوادهاش خودرو نداشتند. خودرویی کرایه کردند تا برای گردش که بهندرت اتفاق میافتاد از شهر آجری محل کار پدرش خارج شوند. پسر دوازدهساله از اینکه نمیتوانست از پنجرههای خودرو بیرون را خوب ببیند دستپاچه بود و بهخاطر تلاشی بیهوده برای غلبه بر حالت تهوعش، از آنچه اطرافش اتفاق میافتاد چندان خبر نداشت. سعی میکرد به تکانهای خودرو همراه با بوی گرم کفپوشِ لاستیکی و سوخت خودرو و دست رنگپریدهی پدرش روی دنده با رگهای برجسته توجه نکند. چند کیلومتر از زمینهای روستایی گذشته بودند. همچنان که با خودرو حرکت میکردند، زمینهایی یکنواخت و کسلکننده که پوشیده از محصولات زراعی بودند کنار جاده بالا و پایین میشدند. در بزرگراهی آسفالتی و پرپیچوخم، از تپهای بالا رفتند و از کنار کلیسایی سنگی با سطوحی برجسته گذشتند. بعد به پهنهای وسیع رسیدند و سرعتشان را کم کردند، به جادهای خاکی و ناهموار در سمت چپ پیچیدند و تکانهای خودرو همچنان حال آدم را خراب میکرد. ساختمانی در آن اطراف دیده نمیشد. نشانهای از تمدن انسانی وجود نداشت، فقط دکلهای مخابرات دیده میشد که یک سیم از آنها رد شده بود. درست همان لحظه به سمت جادهای باریکتر و کثیفتر پیچیدند و توقف کردند. به محض اینکه جویی درِ خودرو را باز کرد، هوای تازه همراه با منظرهی چمنزار درخشان و براق، تهوع و سرگیجهاش را التیام دادند. خاطرهای مبهم به یادش میآورد که به سمت خانه رفتند. عدهای کشاورز با لباسهای کار و کفشهای گِلی جلوی خانه بودند و مانند حیوان با دستپاچگی سعی میکردند از سر راهشان کنار بروند. ایوان خانه را بیشتر از بقیهی جاها به یاد میآورد؛ نردههایی داشت که با تختههایی منبتکاریشده تزئین و به هم متصل شده بودند و زیر آن جایی اسرارآمیز بود، پوشیده از علفهای هرز و ریگزاری کثیف، محوطهای که مرغها میتوانستند در آن بچرخند و آن را چنگ بزنند و سگها میتوانستند در هوای گرمش دراز بکشند و نفسنفس بزنند، از آن نوع فضاهای خوشایند و مناسب پسری با سن و سال او که در حال رشد بود.
-از متن کتاب-