یکی بود، یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در یکی از جنگلها، گروهی از میمونها با خوبی و خوشی با هم زندگی میکردند. میمون پیری، رئیس آنها بود. او میمون خوب و مهربانی بود امّا دیگر پیر شده بود و قدرت دوران جوانیاش را نداشت. در بین این میمونها، میمون جوان و باهوشی هم بود. او خیلی دوست داشت رئیس میمونها شود به همین خاطر او پنهانی با چند نفر از دوستانش در یکی از شبها به میمون پیر و نگهبانان حمله کردند و او را فراری دادند. میمون پیر پا به فرار گذاشت و به قسمتی از ساحل دریا رفت که بیشه زاری پر از درختان میوه بود.