یکی بود یکی نبود. توی یک جنگل سرسبز بزی بود که همیشه برای رفتن به سر کارش مجبور بود از این طرف جنگل به آن طرف جنگل برود تا علفهای تازه جمع کند و برای اینکه خسته نشود همیشه با دوچرخه این مسیر را میرفت ،یک روز دوچرخهی بزی خراب شد و هر کاری کرد نتوانست آن را درست کند. او خیلی ناراحت شد و با خودش گفت: «بهتره یکی رو پیدا کنم تا بهم کمک کنه و دوچرخم رو درست کنه.»