به انگشتان پرضعفم نگاه کردم وکلاف ضخیمی که مقابل چشمانم بود.
صدایم کردی و زمزمهوار گفتی: "بباف! بگذار به سختی خو بگیری و خودت را بیازمایی. "
دائم در جنگ بودم که چگونه من؟! منی که شاید توانایی نگه داشتن این طنابهای ضخیم و سنگین را هم ندارم!
تشر زدی که منفعت را کنار بگذار. بچهگی بس است! نوبت زندگی است. کلاف سرنوشتت را خودت از نو بباف! مبادا اشتباه کنی که شکافتن سخت است؛ نمیشود به گذشته برگشت و جبران خطا راحت نیست! مبادا خستگی سردرگمت کند ودانهای جا بیاندازی. نمیشود از روی اشتباهات پرید. مبادا از ترس و ضعف آن را به دیگری بسپاری؛ نمیشود زندگی را دست دیگری سپرد.
حق با تو بود. میان این بافتنها، خستگیها، زخم خوردنها و اشکها به امروز رسیدم. همان تندیسی شدم که ناملایمات تراشش داد ولی زیبایی به روزگارم بخشید و آرامشم را آن طور که حقم بود معنا کرد.
حق با تو بود که امروز قلبم آرام است.
حق با تو بود که امروز اشتباهات را پشت پلکهای بسته جا نمیگذارم و تنهایی بیرونشان نمیریزم.
امروز اگرآرامم؛ اگر قلبم آرام گرفته؛ اگرنبض عاشقی میکوبد؛ مدیون توأم. مدیون تو که واژهی عشق را در باورم هجی کردی.
عشقی که منشاء تمام آرامشم شد. حتی اگر دردی هم جامانده مرهمی قوی کنارش دارم و این را مدیون تو هستم.