چند ساعتی پیشتر بود که من و اوت برای آخرین بار یکدیگر را در آژانس میدیدیم. اوت همچنان پالتو پوشیده پشتِ دفتر پتوپهنش، این فکر را در سر آدم میانداخت که میخواهد هر چه زودتر فلنگ را ببندد. من مقابل او، روی صندلی چرمی ویژهی مشتریها نشسته بودم. نور شدیدی که از آباژور شیریرنگ پخش میشد چشمم را میزد.