0
امکان مطالعه در اپلیکیشن فیدیبو
دانلود

معرفی، خرید و دانلود کتاب نوشتن با تنفس آغاز می شود

پیکربخشی صدای معتبرتان

کتاب متنی
فیدی‌پلاس
نویسنده:
درباره نوشتن با تنفس آغاز می شود
در زمستان ۲۰۰۳ برای نویسندگی در تنهایی به اقامتگاهی در ساحل اورگون پذیرفته شدم. در کتابچه راهنمای اقامتگاه نوشته بود کابینِ من «مدرن» است، ولی باید برای تنهایی در بیابان آماده باشید. کابین من برق، اجاق‌گاز و حمام داشت. گرمای کابین از یک اجاق چوب‌سوز تأمین می‌شد که یک دفترچه راهنمای‌عملِ سه‌صفحه‌ای داشت. باید مطابق آن عمل می‌کردم. پیش‌بینی هم نمی‌کردم مشکلی در کار باشد. از سال ۱۹۸۱ در فونیکس زندگی می‌کردم و مشتاق آب، سرما و ابر بودم. بیست‌ویکم دسامبر به آفتاب رسیدم و خیلی بیش از آن‌چه فکر می‌کردم سیاهیِ سبزِ جنگل دیدم. زمین چنان مرطوب بود که انگار زیر چکمه‌هایم ذوب می‌شد و این نرم‌ترین فرشی بود که بر آن گام برمی‌داشتم. بوی ناآشنای چوب و برگ خیس و روبه‌پوسیدگی، حسی قدیمی را در من بیدار می‌کرد. حشرات در کنده‌های درختان زندگی می‌کردند و ماهی‌های آزاد را در سوپستون کریک می‌دیدم که در فاصله کمی از کابین من شنا می‌کردند. صدای جویبارهای زمستانی از صدای تلویزیون بلندتر بود. از سال ۱۹۸۰ که به فونیکس رفتم جریان آبِ شیرین را ندیده بودم. برایم سخت است که توضیح بدهم زندگی‌کردن در فونیکس چه اوضاعی دارد. بیشتر افراد به دلیل هوای فونیکس به آن‌جا سفر می‌کنند. نه‌تنها پاروی برف‌روبی به دست نمی‌گیرید، بلکه شاید از شدت گرما مجبور شوید هشت ماه زیر تهویه مطبوع خانه یا اتومبیل‌تان بنشینید. به‌ناچار می‌روید وسایل گران‌قیمتی برای عایق‌بندیِ پنجره‌ها تهیه می‌کنید تا خانه را از نور و گرمای خورشید حفظ کنید؛ و بدین ترتیب غاری برای خواب زمستانی‌تان دست و پا می‌کنید، درحالی‌که آفتابِ روشن می‌تابد. هوای فونیکس خیلی ناراحت‌کننده است ولی اسباب فکر و خیال نیست. همه می‌دانند که هوا تمامِ وقتِ سال آفتابی است و داغ، به استثنای چهار ماه از سال که باز هم آفتابی است ولی دیگر داغ نیست. هوا ـ طبایع زمین ـ عامل مطرحی در زندگی مردم فونیکس نیست. روز سومی که در اورگون بودم کنار ساحل برف بارید. مقدار آبی که در همان سه روز اول دیدم یا از آسمان می‌بارید یا زیر پل‌ها جاری بود یا در اقیانوس بر هم می‌جهید از تمام آبی که طی ۲۴ سال قبل دیده بودم بیشتر بود. آب خیلی سرگرم‌کننده بود. مثل آتش که به آن عشق می‌ورزم قوی و قدرتمند بود و توانی چنان آرام، ساکت و صبور داشت که می‌توانست سنگ را بتراشد و سوراخ کند. محلی‌های آن منطقه می‌گفتند بارش برف به‌زودی متوقف خواهد شد. آن‌ها می‌گفتند «این‌جاها هیچ‌وقت برف نمی‌آید!». در ابتدا زیبا بود. من امیدوار بودم به‌زودی برف بند بیاید، چراکه چند سفر به پورتلند هماهنگ کرده بودم تا به کتابفروشیِ پاول که بزرگ‌ترین کتابفروشی امریکاست سری بزنم. روزی که تصمیم داشتم به پورتلند بروم برف هنوز می‌بارید. سکوتِ ناآشنایی در آن فضای جنگلی حاکم شد. برای رفتن به پورتلند باید از دو گذرگاه کوهستانی می‌گذشتم که بعدها فهمیدم نام آن‌ها «منطقه برف» است. فکر نمی‌کردم کار سختی باشد. تا پورتلند ۷۲ مایل بیشتر راه نبود و آن‌جا هم هیچ‌وقت برف نمی‌بارید. با این‌که برف می‌بارید تصمیم گرفتم حرکت کنم، چون برنامه‌ام را چنین تنظیم کرده بودم و تا قبل از آن هم هیچ‌وقت به‌سبب هوا برنامه‌ام را تغییر نمی‌دادم. قهوه، تلفن همراه و آدرس فروشگاهِ پاول را در وسایلم گذاشتم. داشتم می‌رفتم سوار ماشین بشوم که روی پله‌های یخ‌زده پایم سر خورد و این، بار سوم بود که از زمان آمدنم به آن خانه این اتفاق می‌افتاد. این‌بار هم زمین خوردم و باعث شد بفهمم که اگر روی زمین راه می‌روم دلیلش اراده خودم نیست بلکه به لطف زمین است. ماشین کوچکی که کرایه کرده بودم یخ زده بود. طوری فنجان‌قهوه‌به‌دست جلوی آن ماشین ایستادم که انگار می‌توانستم اراده کنم تا یخ زنجیر و قفل ماشین ذوب و باز شود. هیچ پیش‌بینیِ چنین چیزی را نکرده بودم. تصور می‌کردم برف طوری می‌بارد و یخ طوری می‌نشیند که راه من باز باشد و جلویم را نگیرد. وقتی سوار ماشین شدم و به آزادراه رسیدم باد تندی می‌وزید و بارش برف تندتر شده بود. در دفترچه راهنما نوشته بود برف در امتداد خط ساحلی هیچ‌وقت طولانی نمی‌شود. من هم به همین حرف‌ها اعتماد می‌کردم، اما برف طوری بود که برف‌پاک‌کن‌هایم نمی‌توانست شیشه را طوری تمیز کند که جلویم را درست ببینم. بعد از ۴۵ دقیقه رسیدم به پیچ ِUS۲۶. ناراحت نبودم که سه ربع ساعت طول کشیده است تا فقط هفت مایل طی کنم. هیچ انسان دیگری در این مسیر تردد نمی‌کرد. این هم برایم ناراحت‌کننده نبود. بعد از یک فروشگاه که به علت بدی هوا بسته بود به راست پیچیدم و به سمت شرق به سوی پورتلند راهم را ادامه دادم درحالی‌که تصویر کتاب‌های خوانده‌شده و روی‌هم‌چیده‌شده جلوی چشمم می‌رقصید. اولین درسی که یاد گرفتم این بود که تا آن‌موقع که در فونیکس رانندگی می‌کردم چه‌قدر خوشبخت بوده‌ام؛ چون راه‌ها همیشه خشک و امن بودند و مدام به آن‌ها رسیدگی می‌کردند. دومین چیزی که یاد گرفتم این بود که روی یخ زمان بیشتری می‌برد تا ماشین متوقف شود. قبلاً این مسأله را به دلیل عقل یاد گرفته بودم، ولی آن کجا و این کجا که با تمام تنم این آگاهی را حس کردم. بارشِ برف شدت گرفت. دیگر اصلاً جاده را نمی‌دیدم. درختان سبزی که دو سوی جاده را گرفته بودند مثل بعضی صحنه‌ها که در فیلم‌ها می‌دیدم زیر بار برفْ سفید و سنگین شده بودند. تابلوی زردرنگِ لوزی‌شکل که نام «منطقه برف» روی آن نوشته بود خود زیر پوشش برف مانده بود و فقط چند حرفش قابل دیدن بود. منتظر شدم تا برف بند بیاید و باید همین اتفاق می‌افتاد وگرنه دیگر نمی‌دانستم چه‌کار کنم. دیدم که روانم دو قسمت شد و اِگوی من کنترل همه فعالیت‌هایم را در دست گرفت و مثل میمون جویده‌جویده حرف می‌زد و در نظرم تبدیل به خزنده‌ای کاریکاتوری شد. اگوی من داشت به کتابفروشیِ پاول می‌رفت و این سرودِ ستایش را می‌خواند: «کتابفروشی پاول بهشت کتاب‌های من. کتابفروشی پاول بهشت کتاب‌های من». حسابی سر اشتیاق آمده بود. می‌خواست پول خرج کند. کتاب‌ها را دستمالی کند. در غبار طبقات کتابخانه بوی خوش داستان‌ها را فرو بدهد. جایی در کنج آرام و دورافتاده‌ای از وجودم به خودم گفتم: «ماشینت خراب می‌شود و قبل از رسیدنِ کمک در این دره یخ می‌زنیم و می‌میریم». اگوی من پاسخ داد و با فاصله بسیار کمی از ماشین جلویی حرکت کردم. ماشین جلویی ترمز کرد. اگوی من هم ترمز کرد و ماشین چرخید. داشتیم به ترافیک نزدیک می‌شدیم. نفسم را نگه داشتم و زمزمه کردم «دور بزن و برگرد». ولی اگوی من مثل همیشه وظیفه‌اش را انجام می‌داد و ماشین به عقب رفت و همچنان مسیر شرق را پی گرفت. مشخص بود وارد منطقه برفی شده بودم که بارش در آن متوقف نمی‌شد. به کیلومترشمارم نگاه کردم و دیدم چهار مایل راه رفته‌ام. یادم آمد مادرم وقتی با هم در ساحل کالیفرنیای شمالی قدم می‌زدیم می‌گفت: «هی توانت را صرف جلو رفتن نکن، برگشتی هم در کار است». اگر الان برمی‌گشتم، با همه چیزهایی که همین الان پشت سر گذاشتم باز روبه‌رو می‌شدم. شاید خطرناک باشد. به این فکر رسیدم که منطقه برفی مثل گذرگاه ناخوشایندی است که در زمان تولد طی می‌کنیم و حس بدی داریم از این‌که مرطوب و لیز است. ولی در سوی دیگر، تازه و سرحال در میان سه طبقه کتاب فرود می‌آمدم. دنیا تصمیمش را گرفته بود که من به کتابفروشی پاول بروم: تا به آن‌لحظه اسبابش را فراهم کرده بود و تا آخر هم کارش را ادامه می‌داد. سه مایل دیگر هم رفتم و نیم ساعت دیگر هم گذشت و فکر کردم حتی اگر اتفاقی هم برایم نیفتد باز هم آن روز به کتابفروشی پاول نمی‌رسم. اگر قرار باشد هر سه مایل نیم ساعت زمان ببرد مسیر خیلی طولانی می‌شود. باید دور می‌زدم و برمی‌گشتم. رقص کتاب‌ها در ذهنم حالت موسیقیایی هم به خود گرفت ــ نواهای وسوسه‌برانگیز صفحات چاپ‌شده. انرژی آن‌ها ــ نوری سفید از امنیت در سفر و ترمزهای بدون لغزش ــ در نهایت امنیت مرا به کتابفروشی پاول می‌رساند. برای این‌که صدای کارکردن اگویم را بشنوم رادیو را خاموش کرده بودم، و به همین دلیل نشنیدم که رادیو می‌گفت در پورتلند هم برف می‌بارد (که همیشه می‌گویند هیچ‌وقت نمی‌بارد). نمی‌دانستم بعد از ۲۳ سال پورتلند برای اولین بار وسایل نقلیه عمومی‌اش را تعطیل کرده است طوری که کارمندان سرگشته DOT در صف‌های اتوبوس مانده بودند؛ ولی حتی اگر این را هم می‌دانستم باز مسیرم را ادامه می‌دادم. من خودم می‌دانم چه آتشی در نهاد من خانه دارد. بعد یک گوزن شمالی دیدم. گوزن، مثل وقتی ماشینم یخ زده بود، وسط جاده بی‌حرکت ایستاده بود. چشمان اگوی من و گوزن شمالی با هم تلاقی کرد. چون گوزن تکان نمی‌خورد من فکر کردم مرده است. اگر فرصت بود آن گوزن حتما زیر خنده می‌زد. پا روی ترمز کوبیدم و ماشین مثل شیرینی خمیری که توی نوشابه می‌اندازند چرخید و چرخید. جلوی ماشین در توده بزرگ برفی فرو رفت و ایستاد. گوزن رفته بود. اگوی من چنان ترسیده بود که دو تا کمربند ایمنی بسته بود و توی صندلی عقب فرو رفته بود. نور سفید و هم‌نواییِ فرشته‌گونِ کتاب‌ها که مرا به خود می‌خواندند دیگر در کار نبود. سوخت باکم نصف شده بود. چرخ‌های عقب می‌چرخید و روی برفِ تازه سر می‌خورد و اصطحکاکی پیدا نمی‌کرد تا حرکت کند. اگر موتور را خاموش می‌کردم از سرما می‌مردم. دمای هوا ۲۸ درجه فارنهایت بود و نمی‌دانستم چه‌قدر طول می‌کشد تا یک نفر از اهالی فونیکس که جوراب‌های ارزان پشمی، یک پولیور کلاه‌دار، شلوار جین و دستکش‌های چهار دلاریِ مخصوصِ رانندگی پوشیده است از سرما یخ بزند و بمیرد. اگوی من مثل مرده‌ها ساکت افتاده بود. یادم آمدم که از رادیوی ملی شنیده بودم وقتی در داکوتیای شمالی بهار شروع شد، جسد زنی را در ماشینش در توده برف پیدا کرده بودند. تا روزی که زنده بود و می‌توانست، روی دستمال‌ها نوشته بود. پنج ماه طول کشید تا پیدایش کردند. من دوست نداشتم در ۶۱ مایلیِ بهشتِ کتاب‌هایم بمیرم. هیچ حواری مؤمنی مجاز نبود این‌همه راه بیاید تا دست آخر در آب یخ بمیرد. سنگ، کاغذ، قیچی؛ یا در این مورد خاک، آب، آتش. فکر می‌کنید نتیجه چه شد؟ آبِ یخ، آتش را خاموش کرد. پانزده دقیقه بعد اهالی مهربان اورگون با یک ماشین دودیفرانسیله رسیدند و کمک کردند ماشینم را از توده برف بیرون بکشم. در ماشین نشستم و به سمت غرب راندم، به سوی ساحل که تا آن‌موقع دیگر به طور حتم برف در آن‌جا بند آمده بود. می‌توانستم بروم در کابین خودم بنشینم و اگرچه مطمئن بودم نمی‌توانستم اجاق چوبی را روشن کنم حداقل دستشویی می‌توانستم بروم. در آن سفرِ ناموفق متوجه شدم چه اراده پاکی دارم ــ من فکر می‌کردم زمین الگوی آب‌وهوایی‌اش را به خاطر من تغییر خواهد داد و طبع و عادت من مثل بولدوزری محکم پیش خواهد رفت؛ چه کارم به نظر دیگران عاقلانه برسد یا نرسد؛ و همچنین متوجه شدم چه رنج‌ها که فقط با فکرکردنم بر خودم هموار کرده‌ام. آن روز متوجه شدم چرا رمانم متوقف مانده است، چرا در دریایی از برنامه‌های درسی و مدرسه‌ای غوطه می‌خورم و چه‌قدر ارتباطات صمیمی و نزدیک کمی دارم. نمی‌دانستم چه‌طور باید خودم را آزاد کنم. نمی‌دانستم چه‌طور باید «باشم». فقط بلد بودم چه‌طور باید «انجام بدهم» و در آن‌موقع متوجه شدم نوشته من خودش نفس نخواهد کشید مگر وقتی که بتوانم خودم را از این مشکل رها کنم. در طول زندگی‌ام اولین‌بار بود که به تنهایی در توفان برف می‌نشستم و فکر می‌کردم در زندگی و نوشتنم چه‌قدر از تعادل خارج شده‌ام. در اورگون هرروز جلوی اجاق چوبی یوگا تمرین می‌کردم. به صدای فکرم گوش می‌دادم. با برف ناآشنا و آزارنده‌ای که دور و بر پنجره‌ها می‌نشست کنار می‌آمدم. با این ناخوشحالی کنار می‌آمدم که می‌دیدم مهارت و توان لازم را ندارم برای این‌که در این هوا هم عملکرد خوبی داشته باشم. همچنان بی‌کنترل و بی‌توجه می‌راندم و فکر می‌کردم و هرلحظه باز فکرم به نوشتن برمی‌گشت. در این کتاب هم یاد می‌گیرید دست نگه دارید و به قدر لازم صبر کنید تا کارکردِ نوشتاریِ ژرفِ خودتان را ببینید. در گوشه‌ای راحت می‌نشستم و به صدای خشک و یخی حرکت بیرون از خانه گوش می‌دادم و فهمیدم نوشتن عمیق و ارزشمند بر خلاف آن‌چه همه فکر می‌کنند با اندیشه نیست که به دست می‌آید. نوشتن عمیق از بدن ما، از نفس ما و از این توانایی به دست می‌آید که بتوانیم در موقعیت‌هایی که ما را می‌ترساند آرامش‌مان را نگه داریم؛ از این‌جا می‌آید که بتوانیم با آن‌چه می‌نویسیم در هم بیامیزیم (از این‌که الگوهایمان را در هم حل کنیم تا کارمان حالت واقعی پیدا کند) و موقعیت ما ربطی به آن ندارد. یکی از چیزهایی که برای عمیق‌نوشتن به آن نیاز داریم آگاهی از بدن است. ما به‌راحتی اهمیت بدنمان را در فرایند نوشتار به فراموشی می‌سپاریم. واژه‌ها و زبان ساخته‌های ذهن ما هستند، به همین دلیل ما همیشه روند نوشتار را فقط به اندیشه‌مان ربط می‌دهیم. درست است که زبان از اندیشه می‌آید اما داستان‌هایی که از صدای معتبر ما (فقط صدای معتبر خودمان) ریشه می‌گیرد از درون تن ما می‌آید. بدن ما تجربه‌های ما را حفظ کرده است ــ تجربه‌های بیان‌شده و بیان‌ناشده، و حتی تجربه‌های فراموش‌شده. آن تجربه‌ها در تن ما مانده و منتظر ما هستند. بعد از این‌که فهمیدیم این داستان‌ها را با خودمان همه‌جا حمل می‌کنیم، به‌طور طبیعی قدم بعدی استفاده‌کردن از آن‌هاست. بعضی از ما داستان‌های ماتم و خیانت و بعضی دیگر داستان عشق و امید را با خود حمل می‌کنند. بعضی از ما داستان‌های جنگی ــ از تجربه مبارزه ارتشی یا درگیری‌های خانوادگی ــ با خود دارند. بعضی از ما داستان تولد و بعضی داستان‌های مرگ دارند. داستان ما هرچه باشد پیوندی ارگانیک و عضوی با بدن ما دارد و باعث عمیق‌نوشتن می‌شود. بخشی از فرایند عمیق‌نوشتن که اندکی ترسناک است این است که باید در مناطقی از وجودمان شیرجه بزنیم و غوطه بخوریم که عمری آگاه و ناآگاه از آن پرهیز کرده‌ایم. عمیق‌نوشتن ایجاب می‌کند به اعماق برویم و با چیزهایی که دوست نداشته‌ایم نگاهمان به آن بیفتد روبه‌رو بشویم. باید مثل نویسنده‌ها یاد بگیریم ذهنمان، داستان‌هایمان و تحریک‌های حسی بدنمان را مدیریت کنیم. باید یاد بگیریم بی‌حرکت باشیم و آرام. وقتی بتوانیم فضایی از آرامش دور خودمان ایجاد کنیم به هسته عمیق‌ترِ داستان‌هایمان دست می‌یابیم. باید یاد بگیریم داستان‌هایمان را با نوشتن پیکردهی کنیم. برای این‌کار باید ابتدا در بدن خودمان حاضر باشیم و ذهنمان را ساکت کنیم تا نوشتن شروع به کار کند و داستان درونمان شنیده بشود. می‌توانیم مثل نویسنده‌ها با مشاهده نفس‌مان فرایند نوشتن را در سلول‌هایمان پیکردهی کنیم. وقتی به نفس‌مان توجه می‌کنیم و آگاهیِ بیشتری از دم و بازدم‌مان به دست می‌آوریم، به این نتیجه می‌رسیم که کارکرد نوشتاری ما هم، دم و بازدمی دارد. در نوشتن لحظات بسیار دشوار وجود دارد و لحظاتی هم هست که حرکت نامحسوسی رخ می‌دهد. وقتی متوجه می‌شوید که نوشتن شما همیشه و همه‌جا و با هر دم و بازدمی همراه شماست می‌توانید در فضای بینابینی و ناشناخته‌ای که صدای معتبرتان در آن خانه دارد غوطه‌ور شوید. این کتاب راه‌هایی نشان می‌دهد که ذهنتان و خودتان را در فرایند نوشتن بررسی کنید. یکی از راه‌هایی که برای این‌کار وجود دارد و به شما پیشنهاد می‌کنم با مراقبه حرکات نفس و بدن است ــ تمریناتی کوچک و ساده که قطعات مختلف نوشته‌هایتان را جابه‌جا کند. البته این‌کار در کل به هیچ عنوان کار ساده‌ای نیست. نوشتنِ عمیق از فضای بین دم و بازدم می‌آید؛ فضای بین نقشه‌کشیدن و عمل‌کردن، رؤیاپرداختن و انجام‌دادن، جایگاه قدرت، راز و اعتبار. امیدوارم بتوانم کمک کنم آن فضا را در خودتان پیدا کنید و رشد دهید. این کتاب دعوتتان می‌کند با من وارد آن فضای بینابینی شوید.

شناسنامه

فرمت محتوا
epub
حجم
1.۴۵ مگابایت
تعداد صفحات
249 صفحه
زمان تقریبی مطالعه
۰۸:۱۸:۰۰
نویسندهلرن هرینگ
مترجمحمید هاشمی
ناشرنشر بیدگل
زبان
فارسی
عنوان انگلیسی
Writing begins with the breath : embodying your authentic voice
تاریخ انتشار
۱۴۰۱/۰۶/۰۷
قیمت ارزی
5.۵ دلار
مطالعه و دانلود فایل
فقط در فیدیبو
epub
۱.۴۵ مگابایت
۲۴۹ صفحه

نقد و امتیاز من

بقیه را از نظرت باخبر کن:
دیگران نقد کردند
4.3
از 5
براساس رأی 3 مخاطب
5
33 ٪
4
66 ٪
3
0 ٪
2
0 ٪
1
0 ٪
1 نفر این اثر را نقد کرده‌اند.
4

یک متد را دنبال کرده ولی مشکل این هست که بیشتر یک تجربه‌‌ی شخصیس تا یک سیستم به ازکایش گذاشته شده

4.3
(3)
108,000
تومان
%30
تخفیف با کد «HIFIDIBO» در اولین خریدتان از فیدیبو

گذاشتن این عنوان در...

قفسه‌های من
نشان‌شده‌ها
مطالعه‌شده‌ها
نوشتن با تنفس آغاز می شود
پیکربخشی صدای معتبرتان
نشر بیدگل
4.3
(3)
108,000
تومان