یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز در جنگل بلوط، کلاغِ سیاه خبر آورد: «آهای آهای! خبر خبر، همه گوش کنید توی جنگل، قراره جشنی به پا بشه، همه دعوتین، قارقار، فردا صبح همه زیر درخت بلوط جمع بشید.» بعد از شنیدن این خبر لاک پشت و موش که همسایه هم بودند تصمیم گرفتند با همدیگر بروند و این خبر را هم به نَنه حلزون بدهند، چون به همدیگر میگفتند: «گوشهای ننه حلزون کمی سنگینه شاید خبر رو نشنیده باشه.»
-بخشی از کتاب-