از ساحل شنی و بین محلههای کوچک تا خود خانه پابرهنه میدوم. درِ جلویی را هُل میدهم و باز میکنم و سکندری میروم توی خانه.
مامانی دارد مسابقهی قیمت کالا را حدس بزن را نگاه میکند. وقتی میایستم جلوی تلویزیون، یکوری میشود تا از کنارم بتواند تلویزیون را ببیند.
«مامانی، میخوام یه چیزی ازت بپرسم.»
سرش را تکان میدهد و میپرسد: «وای خداجون، قند عسلم. واقعاً نمیخوای کفش بپوشی؟ برو کِرِم و باند بیار تا پاهات رو ببندم.»
پایین را که نگاه میکنم، میبینم از پایم خون میآید. حتی نفهمیدهام که پایم بریده.