وقت امتحانها رسیده بود و سعید امتحان سختی داشت امّا به جای اینکه درسش را بخواند در کوچه با دوستانش مشغول بازی بود و اصلاً به درس و امتحانش فکر نمیکرد. عصر که شد وقتی به خانه برگشت تازه یادش آمد که فردا امتحان سختی دارد و هیچی هم درس نخوانده و اگر امتحانش را خراب کند پدرش دوچرخهای را که به او قول داده بود برایش نمیخرد.
-بخشی از کتاب-