درباره مجموعه قصه های شاهنامه، هفت خوان رستم جلد 3
رستم شب و روز سوار بر رَخش به سرعت راه رفت تا به دشت سرسبزی رسید. گوراسبی شکار کرد و پخت و خورد و برای خواب آماده شد. رخش در همان اطراف مشغول چریدن بود که رستم به خواب عمیقی فرو رفت. در همان نزدیکی شیر بزرگی پرسه می زد که ناگهان به رخش حمله کرد. رخش با دیدن شیر لگد محکمی به او زد و گردنش را گاز گرفت. شیر بی چاره به زمین افتاد و مُرد. رستم از خواب پرید و با دیدن جسد شیر تعجّب کرد و به رخش گفت: «چرا با شیر جنگیدی؟ اگر تو را می کشت و یا زخمی می شدی من چه طور می توانستم به مقصد برسم؟ بهتر است دیگر خودسرانه کاری ن کنی.»...
قسمتی از متن کتاب-