«خب، نظرت چیه؟»
«بچرخ، بذار ببینمات.»
«استنلی، نیم ساعته که داری سر تا پای منو برانداز میکنی، دیگه نمیتون م روی این چارپایه وایستم.»
«دارم قدش رو کوتاه میکنم.»
«استنلی!»
«عزیزم، نظر منو میخوای یا نه؟»
«یه بار دیگه بچرخ تا از روبهرو ببینمات. بین دکلتهی پشت و جلو هیچ فرقی نیست، خوبیش اینه که اگه لک شد، میتونی عقبجلو بپوشیش.»
«استنلی!»
«این فکرِ خریدن لباس عروسی از حراج کفر منو درمیآره. چرا وقتی سر کار هستی از رو اینترنت نمیخریش؟»