چند سال پیش در روستایی کوچک دو پیرزن در همسایگی هم زندگی میکردند. آن دو از کودکی در کنار هم بودند. لیلا خانم پیرزن چاق و مهربانی بود و ده سالی میشد که بچّههایش به خانهی بخت رفته بودند. او زن آیندهنگر و فهمیدهای بود، مردم روستا هم وقتی از دست حاکم زورگویشان خسته میشدند پیش این پیرزن میرفتند و او با داستانهای آموزنده آنها را راهنمایی میکرد امّا همسایهاش پری خانم، پیرزنی لاغر و سادهلوح بود و به راحتی گول میخورد و کارهای دیگران را خراب میکرد...
-قسمتی از متن کتاب-