چند وقت پیش در همین کهکشان راه شیری خودمان، یک پسر ۱۲ ساله به نام جسی ریگزبی به داخل دنیای یک بازی کامپیوتری کشیده شد. این اتفاق برای جسی خوشایند نبود چون همیشه از بازیهای کامپیوتری بدش میآمد. جسی در داخل بازی به دوستش اریک کانرِد برخورد و با آخوندکهای فضایی گنده مبارزه کرد و با هیولاهای شنی، که اندازهی یک خانه بودند، درافتاد و با یک آدم فضایی بسیار قدرتمند رو در رو شد که اسمش هایندنبرگ بود. اریک و جسی درنهایت توانستند فرار کنند ولی این فرار فقط با فداکاری یکی دیگر از بچههای کلاسشان به نام مارک امکانپذیر شد. مارک جایشان در بازی را گرفت تا آنها بتوانند فرار کنند.
در کتاب حملهی نامرئی به بایونوسافت جسی و اریک برای نجات مارک دست به دست هم میدهند و از راه بازیای به نام راز بقا که، شبیه بازی پوکمون گو است، مخفیانه وارد شرکت بازیسازی بایونوسافت میشوند. بعد از اینکه جسی و اریک از دست موجوداتی مثل پاگنده، ولاسی رپتور و البته از دست رئیس شرکت بایونوسافت فرار کردند، با کمک یکی از کارمندهای سابق بایونوسافت یعنی آقای گرگوری موفق شدند مارک را از داخل کامپیوترها بیرون بکشند؛ اما این کار باعث شد که سیستم بایونوسافت خراب شود و تمام موجودات کامپیوتریای که داخل بایونوسافت بودند، وارد دنیای واقعی شوند.
در کتاب شورش روباتها، روباتهایی که از یکی از بازیها بایونوسافت بیرون آمده بودند به جان دنیای واقعی افتادند و کلی خرابکاری کردند. آن روباتها فاضلاب، کارخانه و پارک شهر را به مرحلههای خطرناکِ بازی خودشان تبدیل کردند و البته اریک را هم دزیدند. جسی با دوستش مارک و یک روبات مهربان به اسم راجر و یک دختر استرالیایی به اسم سم متحد شد تا به کمک هم اریک را نجات بدهند و نگذارند روباتها او را با یک موشک به کرهی ماه بفرستند. بعد از اینکه اریک نجات پیدا کرد، آقای گرگوری پیششان آمد و از آنها پرسید که دربارهی مردان یونیفرمپوشی که برای سازمان کار میکردند به کسی چیزی گفتهاند یا نه؟ خیلی عجیب بود ولی از آن عجیبتر حرفهایی بود که بعداً جسی از زبان پسر آقای گرگوری یعنی چارلی، شنید. چارلی میگفت که آن شخص آقای گرگوری واقعی نیست بلکه یک روبات انسانمانند است که جایش را گرفته. پدر چارلی گم شده بود.