من به راستی خیلی خسته ام. خسته از دردی که می شنوم و احساس می کنم.خسته از سرگردانی برروی جاده ها،تنها همچون سینه سرخی درباران،هرگزیار غاری نداشته ام که زندگی ام را بی وقفه در کنارش ادامه دهم،هرگز یار غاری نداشته ام که به من بگوید،ما از کجا آمده ایم،آمدن بهر چه بوده،وبه کجا می رویم.من خسته ام،خسته از آدم هایی که بایکدیگر بد رفتاری می کنند.تمام این چیزها مثل خرده های شیشه درون سرم جرینگ جرینگ می کنند.من خسته ام.خسته از تمام دفعاتی که قصد کمک داشته ام،اما موفق نشدم.خسته از سرگردانی در تاریکی.بیش از هرچیز،خسته از درد و رنج بسیاربسیارفراوان،اگر قدرت داشتم،به درد ورنج خاتمه می دادم اما چنین قدرتی ندارم.انسان ها به دلیل عشق شان به یکدیگر کشته می شوند،به دلیل عشق شان به یکدیگر.هرروز همین اتفاق می افتد.درهمه جای دنیا.