آنقدر هر شب به پنجرهی اتاق کیسی زل زدهام که دیگر آن چهار تکه شیشهی سیاه را وسط چهارچوب قاب نمیبینم.
تنها چیزی که میبینم حفرهای تاریک است در جایی که قبلاً روشن بود.
اما امشب، وقتی وارد ایوان میشوم، چیزی فرق میکند.
امشب ماشینی در مسیر ورودی خانهی کیسی پارک شده.
پنجاه و نه روز است چراغ اتاق کیسی خاموش است.
اما امشب نوری سوسو میزند و برق زردی تاریکی شب را میشکافد.
نفسم را آنقدر تند توی سینهام میفرستم که هوای سرد پشت گلویم را میسوزاند.
نفسم را حبس میکنم.