نگاهم به سمت پنجره کشیده میشود. بیرون از اتاق دَم کرده و بغضآلود من، آسمان خاکستری نوید باران شورانگیز و حیاتبخش بهاری را میدهد. دلتنگی و غربت زندگیام را تسخیر کرده است. لحظههایم بوی نای افسردگی میدهند. بوی دویدن و نرسیدن! بوی خشک انتظار. با خود میگویم، چقدر اصطحکاک دل و سنگ؟ چقدر گلهای پژمرده و تُنگ خالی از آب؟!
مدتهاست که به دنبال خود میگردم. بالای ساعتهای بیقرار، در خاک ترک خورده باغچه، لابهلای دیوان حافظ، کنار تپههای کهنه، ولی هیچ اثری از من نیست! تپشهای قلبم کند و نامرتب شده است. حتی پاهایم را هم به یاد نمیآورم! بیچاره روح خستهام که میان زلال عشق و فرار از پوچی آواره مانده است! ولی دستهایم را میشناسم و میخوانم! صدای مهیب صاعقهای از دل آسمان تکانم میدهد. به سمت پنجره میروم و آن را میگشایم. خسته از این ذهن همیشه ابری که گویی خیال بارش ندارد، در سودای نزول بارانم!
در این صبح خستهای که حوصله کلمات سر رفته است، قلم را به دست میگیرم و همان گوشه دنج همیشگی را انتخاب میکنم. باید از نو شروع کرد! بارقه امیدی که در زوایای تاریک نهانخانه قلبم تابیدن گرفته است، مرا وادار میکند تا باز هم حدیثی دیگر از هزار و یک شب عشق را به تحریر درآورم. قطرات مقدس و لطیف باران بر پوست صورتم بوسه میزند. چشمهایم را میبندم و با تمام وجود، خود را به نوازش اشکهای آسمان دلگرفته میسپارم. روح تشنه و کویریام، الفتی عجیب با این نوازش دارد.
قلم را به روی سفیدی بیآلایش ورق به حرکت درمیآورم و از تراوش انگشتانم، روایتی مکرر از هزارها روایت جدال با سرنوشت و تسلیم شدن در میان دریایی خروشان فراز و نشیبش را رقم میزنم. میخواهم از شیشهها زلالتر شوم و در ستایش عشق چند سطری بنویسم. ستایش عشق جاویدان مردی مغرور و مهربان نسبت به دختری سرخورده و خالی از احساس!
هنوز باران میبارد. سطرهای آرام مرا بخوان و چشمههای مواج احساست را در آیینه شکسته حرفهای من تماشا کن و باور کن حدیث جاودانه دلدادگی را...