دِرِیک سرباز شاه را که سمت او میآمد، ندید. داشت توی زمین مزرعهشان دنبال پیاز میگشت. پیاز سفید و تپلی را کشید بیرون. کرمی روی آن راه میرفت. دریک از کرم نمیترسید؛ او پسر یک مزرعهدار بود. از وقتی یادش میآمد پدر و مادرش داشتند در سرزمین بِرَکِن پیاز میکاشتند. او هم باید تا آخر عمر از زمین پیاز بیرون میکشید، چه میخواست چه نمیخواست.