برای تمام روزهای تنهایی خودم دلم میسوزد! برای تمام شبهای سیاه و تاریک و پر از وحشت و ماتمی که حتی ستارهها هم از پهنه افراشته آسمان فراری شده بودند و در پشت ابرهای سیاه و خاکستری خود را پنهان ساخته بودند تا من حتی برای فرار از تنهایی قادر به شمردن آن ستارههای نقرهفام هم نباشم دلم میسوزد! دلم برای همه ثانیهها و لحظات عمرم که چون یک خواب گذشت میسوزد! ای کاش راهی برای فرار از اینهمه غربت و تاریکی بود!!
این آغاز داستانم بود. برای پونه دل سوزاندم و اشک ریختم و با خاطراتش خندیدم و با او سخنها گفتم. پونه برای من مظهر عشق است عشقی که به زوال و نیستی نزدیک شده. عشقی که فراموش شده و روزی دیگر همان شعله کمرنگ شمع نیز خاموش میشود و مرگ پونه فرا میرسد! پونه میمیرد و من اشک میریزم، بخاطر تنهائیش. اما نه این اشتباه است. عشق نمیمیرد عشق جاودان است. آن عشق نیست که فنا میشود هوس است با هزاران دردی که به همراه میآورد هوسی که پایههای زندگی پونه را لرزاند. پونه برخیز، از جا برخیز و خرابیها را آباد کن. خواب بس است. عشقهای دوروزه را دور بریز و به عشق جاودانی بیندیش. خانهات را در محیطی پاک بنا کن و سرتاسرش را پر کن از پیچکهای سبز و قناریهای را در اتاق رها کن تا بپرند و آواز بخوانند. آن دو مرغ عشق را هم رها کن. به مرغ عشق آبی رنگ بنگر. نگاهش چه ملتمسانه به مرغ عشق زرد رنگ خیره است. آنها را رها کن. بگذار بال و پر بزنند و رها شوند از اینهمه بند و زنجیر. عشق بدون آزادی عشق نیست. عشق در اسارت مرگ است. پرواز کن و سفر کن. بالا برو، بالا برو و آنقدر برو تا خوابهای کابوسمانندت را فراموش کنی و فقط نور زرد رنگ عشق به چشمانت بتابد و آسمان آبی و ابرهای سپید روبروی چشمانت قرار گیرند و تو با صدای بلند بخوانی و بخوانی و بخوانی.
فهمیه سلیمانی