سالهای پیش مردی مهربان با همسرش در خانه ای کوچک زندگی میکردند. آنها خانواده ای دوست داشتنی بودند و به همه کمک میکردند؛ آنها به بچّههایی که دوست داشتند درس بخوانند، سواد یاد میدادند؛ حتّی برای پرندهها غذا میگذاشتند امّا این مرد و زن مهربان، بچّهای نداشتند و خیلی دلشان میخواست که سر و صدای بچّه را در خانهشان بشنوند.