همیشه بعد از عبادت، ماملی منتظرمونه. من طبق روال همیشگی مامان رو میذارم توی ماشین، صندلی چرخدار رو هم توی صندوق عقب. تنها فرقش مسیرِ رفتن تا خونهست. مامان سرمست مسیحیته و دوست داره در مورد اینکه من توی چه چیزی مهارت دارم، حرف بزنه، گرچه این هفته خیلی ماهرانه ندوئیدهم.
خیلی به اینکه بتونه یه آیه از انجیل رو توی یه بحث معمولی جا بده افتخار میکنه. کار همیشگیشه. انگشتش رو توی هوا تکون میده و میگه: «میدونی که برات دعا میکنم. دعا میکنم خدا یه قدرت ویژه به پاهات و ماهیچههات بده، تا بتونی بدوئی و خسته نشی.»
ماملی هم میگه: «بالاخره به یه جایی میرسه، بِو.» از اینکه سعی میکنن با حرف زدن در مورد من، احساس بهتری بهم بدن، متنفرم. انگار من اصلاً اونجا نیستم.
من باختم.
من باختم، باختم، باختم.
روی صندلی عقب میشینم و فکّم رو روی هم فشار میدم. مدی همونطور که داره به پشت صندلی مامان لگد میزنه، کنارم میشینه.
مامان برمیگرده و به من نگاه میکنه. «اوه، میدونم، چون دختر منه. و من با کسی شوخی ندارم.»