وقتی مطمئن شدم کسی توی دستشویی نیست، ضبطصوت را روشن کردم.
سلام، میتلوف، میدانم از دستم عصبانی هستی که بدون یک خداحافظی خشک و خالی و بدون هیچ یادداشتی گذاشتم و رفتم، ولی نمیخواستم به بخت خودم لگد بزنم. نمیدانم مامان و بابا به تو چه گفتند، اما وقتی مدرسه بودی، دوباره سر آیندهی من جر و بحث راه افتاد. طبق معمول، همهاش یکطرفه بود ـ گفتوگو نبود، سخنرانی بود ـ و برنامههایی که مامان و بابا برای من ریخته بودند خیلی برایم جذابیتی نداشت... البته تعجبی هم نداشت. برای همین بند و بساطم را جمع کردم و تا در هنوز بسته نشده بود از خانه زدم بیرون.
میتوانستم زنگ بزنم و توضیح بدهم، اما تو که از میانهی من با تلفن و اینجور چیزها خبر داری. بعد خواستم برایت نامه بنویسم، ولی هرچه بیشتر لفتش میدادم، متن نامه توی سرم درازتر میشد. بعدش از بس دراز شد که دیگر نمیشد نوشتش. میفهمی که؟ برای همین یک ضبطصوت دیگر خریدم شبیه به همانی که خودم وقت سفر استفاده میکردهام و دیدم که میتوانیم با این کارتهای حافظهی کوچکی که صدا را توی خودشان ذخیره میکنند با هم در تماس باشیم.