اگر زندگیام یک تقویم بزرگ بود و مجبور بودم روز مورد علاقهام را مشخص کنم، همهی سوزن تهگردهای طلایی و براقم را میزدم روی یکی از صبحهای اکتبرِ سه سال پیش. با دوستم گای هوز و بقیهی بچهها کنار خیابان منتظر اتوبوس مدرسه ایستاده بودم. شش سالمان بود. هوا سرد بود؛ سردتر از یک روز معمولی پاییزی. بازوهایم را میمالیدم که گرم بشوم.