سایروس باز هم سرعت موتور را کم کرد، انگار میخواست تا حد امکان سفر را طولانی کند. بهجای پرتشدن از موجی به موج دیگر، حالا داشتند از میان امواج سبز و سیاه به سمت زندان سنگی میخزیدند.
«من جات بودم به فرار فکرم نمیکردم پسرجون. تا حالا هیچکس نتونسته از اینجا در بره. از ساحل تا اونجا حدود هشتصد متره و پر از جریانهای زیرسطحیه. البته خیلی از اون دیوونهها سعی کردن فرار کنن. خودشون رو از بالای دیوارها پرت کردن تو آب. اما دریا اونجا گرسنه است. همهشون رو قورت داد، هیچ رَدی هم باقی نذاشت. البته بعدِ اینکه مخشون رو پاشید روی اون دیوارها. آره، آب اونجا گرسنه است. حتماً خودت حسش میکنی، مگه نه؟» سایروس آخر حرفش را نجواکنان گفته بود؛ شبیه زوزهای آرام، یا مثل وقتی که بچههای قلدر برای ترساندن بقیه، قصههای جن و روح تعریف میکنند. «نگاه! داره خودِ اسلبهنج رو هم میخوره! اونجا رو ببین، داره دیوارها رو میجوه، با هر موج یه گاز از دیوارها میگیره! میدونستی قبلاً دور ساختمون صخره بوده؟ آره، قبلاً صخره بوده، اسکله هم داشته، دورش یه ساحل فسقلی شنی هم داشته! اما دریا حدود یه قرن و نیمه که داره یواشیواش میخوردش، و تا همهاش رو نخوره دستبردار نیست.»
سایروس جملهاش را با تفی جانانه که در آب انداخت، تمام کرد. انگار نقطهی آخر جملهاش بود. بعد مغرورانه ابرویش را بالا انداخت. «خونهی راحتی واسه خودت دستوپا کردی پسر. یه تیمارستان پر از بزهکار که دریا داره میخوردش. هاها! ولی نگران نباش... اگه دلت واسه خونه تنگ شد، کلی موش اونجاست که تنهاییت رو پر کنه!» بعد سرش را عقب برد و با صدای بلند خندید.