روی تختت دراز میکشی. چشمان خستهات را چندبار باز و بسته میکنی. دلت میخواهد بخوابی، از آن خوابیدنهایی که هیچچیز نتواند بیدارت کند. میترسی؛ از کابوسهایی که به خوابهایت چنگ میاندازند میترسی. پلکهایت سنگین میشوند.
بهداخل آشپزخانه میروی. باید برای حمید شیر درست کنی. حضورش را پشتسرت حس میکنی. خودت را جمعوجور میکنی. میترسی به تو نزدیک شود. گرمای نفسش را پشت گردنت حس میکنی. وحشتزده برمیگردی. روبهرویت ایستاده است. میخندد. چشمهای وحشی و قرمزش مسحورت میکند. دستش را روی گونهات حس میکنی. فرار میکنی، اما از پشت لباست را میکشد. تو را صدا میزند. تقلا میکنی از دستش رها شوی. لباست پاره میشود. تو را میگیرد و اسمت را به زبان میآورد. جیغ میکشی. هراسان بلند میشوی. قلبت به دیوار سینهات کوبیده میشود. نفسنفس میزنی. بدنت به عرق نشسته است.
-بخشی از کتاب-