بعد از آن ساعتهای متمادیِ راه رفتن، درجایی که نه سایه درختی و نه حتی نهالی کوچک و یا هیچ نوع ریشه گیاهی به چشم نمیخورد صدای پارس سگها به گوش میرسد.
در میان این راه بیپایان، گاهی این احساس به ما دست میدهد که در آنجا هیچ چیز وجود ندارد، حتی چیزی در طرف دیگر هم دیده نمیشود. اما بله، در انتهای این دشت که تَرَکهای زمین و مسیلهای خشک، آنرا نقشدار کرده است، در آنجا چیزی وجود دارد. آنجا دهکدهای است، صدای پارس سگها را میشنویم، در هوا بوی دود احساس میشود، میتوان آن را چشید، این بوی مردم است، مثل یک امید.
اما، روستا هنوز خیلی دور است. این باد است که احساس نزدیک بودن آن را برایمان به ارمغان میآورد.
از صبح زود راه میرویم، حالا باید ساعت ۴ بعدازظهر باشد. یکی از ما نگاهی به آسمان میاندازد، نگاهش را به سمتی که خورشید معلق است میدوزد و میگوید:
«قاعدتا نباید به ساعت ۴ بعدازظهر خیلی مانده باشد.»
کسی که این حرف را میزند «ملیتون» است. همراه با او، «فاوستینو»، «استبان» و من هم هستیم. چهار نفریم. حساب میکنم: دو نفر جلو و دو نفر بقیه در عقب. به پشت سرخود نگاه میکنم، هیچ کس را نمیبینم. بعد به خود میگویم: «چهار نفریم». لحظهای بعد، حدود ساعت ۱۱ تعداد ما به بیست نفر میرسد، اما رفته رفته بقیه هم، به صورت گروههای کوچک اضافه میشوند ولی هسته این جمعیت همان چهار نفر ما است.