دو چیز را میدانی. یک: آنجا بودهای. دو: محال است آنجا بوده باشی.
این دو واقعیت ناسازگار مثل توپ هستند و تو مثل شعبدهبازها باید بلد باشی مدام دستبهدستشان کنی. توپ سوم را هم لازم داری تا گردش توپها روانتر شود. توپ سوم زمان است که خیلی تندتر و دیوانهوارتر از چیزی که همهی ما خیال میکنیم، میدود.
ساعت پنج صبح است. این را میدانی چون یک ساعت باتریخور روی دیوار اتاقت هست و آنقدر بلند تیکتیک میکند که بعضی وقتها مجبوری صدایش را با بالش خفه کنی. با اینکه اینجا پنج صبح است، یک جای دیگر توی چین پنج بعدازظهر است و همین ثابت میکند اگر با دید جهانی به واقعیتهای ناسازگار نگاه کنی، قابل فهم میشوند. البته حالا دیگر فهمیدهای فرستادن افکارت به چین همیشه هم خ وب نیست.